به گزارش ستاره پارسی : گذرگاه فیلمی روانشناسانه، ساده و سرراست است که در راحتترین شکل ممکن قصهی خودش را تعریف میکند. این فیلم با لحظات نفسگیر پرآشوبی شروع میشود، تعلیقی جذاب که تماشاگر را به دل روایت میاندازد و او را برای تعقیب سرنوشت لینزی وسوسه میکند. شاید بتوان فیلم را به دو قسمت مجزا تقسیم کرد: یکی زمانیکه لینزی مراحل درمان خودش را طی میکند و دیگری زمانیکه به خانهاش بازمیگردد. روزهایی که او نمیتواند راه برود و غذا بخورد پرگرانشترین قسمت فیلم است که ای کاش فیلمساز همهی گذرگاه را با این تعلیقها و تنشها پُر میکرد.
Causeway، فیلمی با زیرمتن ضدجنگ و مفهوم خانواده است. فیلم ایدههای متعددی را بکار میگیرد و همه را در یک نقطه برای شکل دادن به کارکترهایش استفاده میکند. گذرگاه در نگاه اول صاحب ایدههایی جذاب است از آن ایدههایی که تماشاگر گمان میکند، قرار است فیلم او را به جهانی جذاب برساند. اما رفتهرفته نمایش با از دست دادن پتانسیلهایش مخاطب را ناامید میکند و او را از تجربهی لذت یک اثر روانشناختی بازمیدارد. درواقع همه چیز برای خلق اثری عمیق مهیاست اما گویا این تجربهی فیلمساز است که اینجا به چشم نمیآید.
در ادامه بخشهایی از داستان فیلم مشخص میشود
لینزی بهخاطر آسیب شدیدی که در افغانستان متحمل شده به آمریکا برمیگردد. او تحت درمانهای دارویی و فیزیوتراپی سلامتی خود را باز مییابد و برای سپری کردن دورهی نقاهتاش به خانهای که دوست ندارد، میرود. لینزی در تمام مدتی که در آمریکا بسر میبرد تمام تلاشاش را برای بازگشت به افغانستان انجام میدهد تا که از رنجهایی که در گذشته متحمل شده در امان بماند. او در مدت زمانیکه در خانهی مادرش بسر میبرد برای خودش دوستی بهنام جیمز پیدا میکند و در کشاکش این رابطه، مسائل روانی متعددی از زندگی این دو نفر مشخص میشود.
Causeway فیلمی دربارهی تروماست. اینکه ضربههای ناشی از اتفاقات روانی تا کجا میتوانند آدمی را تحت سیطرهی خودشان درآورند و او را در باتلاقی عظیم گرفتار کنند. جیمز و لینزی نقطه اشتراکشان در گذشتهی سختشان است. لینزی در افغانستان تعادلش را از دست داده و جیمز نیز بهخاطر یک تصادف با پای مصنوعی راه میرود. همهی ترومای این دو نفر به مسائل فیزیکی ختم نمیشود، آنها در روان خود نیز گرفتار کابوسی ترسناکاند و نمیتوانند رهایی پیدا کنند.
گذرگاه را شاید بتوان فیلمی یونگی نامید، نمایشی که با گذشتهی افراد سروکار دارد و پذیرش و کنار آمدن آنها با مشکلاتشان را راهحل نهایی کارکترهایش میداند. لینزی در خانوادهای پُرمسئله بزرگ شده و نقش پدر و مادر در زندگیاش کمرنگ بوده است. او هرگز رابطهی خوبی با مادرش نداشته و تنها این برادرش بوده که توانسته تنهایی لینزی را مقداری پُر کند. این کارکتر برای رهایی از دردها و رنجهایی که خانوادهاش به او تحمیل کرده، به افغانستان میرود، جایی که هم بتواند برادر معتادش را فراموش کند و هم خشم سرکوبشدهی خود را بهنوعی بروز دهد.
جیمز نیز شبیه لینزی گرفتار گذشتهی خودش است. او حین رانندگی در مستی تصادف میکند. در این تصادف جیمز هم پایش را از دست میدهد و هم خانوادهای که کنارشان آرامش داشته و زندگی میکرده است. هر دوی این دو نفر گرفتار تروما و ناامیدی هستند، زخمهایی دارند که هرگز خوب نشده و تنها با ابزار سرکوب، آنها را پوشانده و مخفی کردهاند. جیمز احساس گناه میکند، خودش را مقصر از دست دادن کسانی میداند که دوستشان داشته ولی لینزی دیگران و مادرش را مقصر همهی آنچه میداند که بر سرش آمده است.
لینزی حتی برای فرار از رویدادهای ناخوشایند گذشته، برادرش را نیز پشت سر میگذارد و احساس و نگرانیاش را نسبت به او سرکوب میکند. لینز تلاش دارد تا هر کجا که شده از آدمها و جائی که در آن به دنیا آمده دوری کند و وارد هیچ رابطهای نشود. اما جیمز برای فرار از گذشتهی خودش دوست دارد که با لینزی وارد رابطهای دوستانه و عمیق شود تا به این صورت دردهایش تسکین یابند. لینزی و جیمز هر دو برای تراپی ترومایی که بهشان وارد شده در حال فرار هستند اما هر کدام شیوههای متفاوتی را انتخاب کردهاند.
آنها درگیر دنیایی تلخ و ناگزیر هستند، جائی که نه راه پس دارند و نه پیش. لحظاتی که برایشان جهنمی سوزان ساخته شده و مجالی برای رهاییشان وجود ندارد. حال به تحلیل بُعد روانشناسانهی فیلم میرسیم، گذرگاه اثری با مضمون «سرکوب» است. سرکوب عواطف و احساساتی که در گذشته، این کارکترها را نابود کرده و حالا با شکلهای وحشتناکتری آنها را تحت کنترل خود درآورده و آزار میدهند. لینزی آنقدر احساسات دنیای گذشتهی خود را به پس رانده که حاضر است با بدنی مریض به افغانستان برگردد تا دوباره دست به فراموشی و سرکوب بزند.
تا اینجا و همین ابتدای ایدههای شخصیتپردازی و روایی همه چیز خوب پیش میرود، دو شخصیت که هرکدام تروماهای شدیدی را تجربه کردهاند و هنگام ملاقات یکدیگر، سعی به برونریزی دارند. اما دقیقا درست جائی که قرار است کارکترهای قصه به زندگی بازگردند و به رستگاری برسند، پرداخت گذرگاه متوقف میشود. لینز به یکباره متحول میشود و تصمیم میگیرد که در زادگاهاش بماند و با گذشتهی خود کنار بیاید. دوستاش جیمی نیز دیگر تمایلی به صحبت با او ندارد و تنهایی را انتخاب کرده است.
این اتفاقات که به سرعت در یکسوم نهایی فیلم رخ میدهد، سوالات بسیاری را در ذهن مخاطب تداعی میکند: چه شد که به یکباره لینزی تغییر عقیده داد و تصمیم گرفت که دست از سرکوب گذشته و احساسات خود بردارد؟ چقدر بگومگوهایش با جیمی در استخر تأثیرگذار بوده که حالا یک تراپی قدرتمند در ذهن او شکل گرفته است؟ گذرگاه فیلمی با کشمکشهای درونی است، قصهای که گرههایش نامرئی هستند و برای پرداخت باید به چشم مخاطب بیایند. فیلمهایی با پرداختهایی اینچنینی که همه چیزشان در درون و روانیات مخاطب خلاصه میشوند، آثاری ریسکپذیر خواهند بود. فیلمساز در چنین شرایطی روی لبهی تیغ راه میرود، چراکه باید کشمکشهای درونی را تبدیل به یکسری کشمکشهای قابل لمس کند که البته این نوع پرداختها از عهدهی هرکسی برنمیآید.
>این فیلم گرفتار ضعفی شده که بیشتر فیلمهای روانشناسی ناموفق نیز به آن دچار میشوند. گذرگاه در پرداخت عواطف و مسائل درونی آدمهایش ناتوان است و نمیتواند بهدرستی آنها را هدایت کند. نکتهی دیگری که در این زیرژانر به چشم میآید و مهم خواهد بود، توجه به عناصر سبکی است، چراکه فیلم بهتنهایی و با استفاده از عناصر روایی صرف نمیتواند به خواستهی روانشناسانهاش برسد. گذرگاه کمابیش این نکته را رعایت کرده و با بکارگیری پالتهای رنگی سرد، سایهها و نوع قاببندیها مشکلات روانی شخصیتهایش را نشان داده است. Causeway، فیلمی متوسط و آرام با شخصیتهایی رامنشده است که گاهی مخاطب را آزار میدهد و گاهی او را سرگرم میکند.
/منبع: زومجی