به گزارش ستاره پارسی : بعد از قریب به هشت سال که از انتشار آخرین فیلم اینیاریتو گذشته بود، سال ۲۰۲۲ تازهترین ساختهی او به نمایش درآمد. فیلمی که با بازگشت اینیاریتو به سرزمین مادریاش، مکزیک، همراه بود؛ آن هم بعد از دو تجربهای که او در هالیوود داشت و برایش نامزدیها و جوایز متعددی را در جشنوارهی های معتبر اروپایی و آمریکایی به ارمغان آورده بود. رجعت دوبارهی او به مکزیک برای ساخت فیلمی بود دربارهی یک مستندساز/ژورنالیست مکزیکی که قرار است از انجمن خبرنگاران آمریکا جایزهای مهم و بزرگ را دریافت کند.
حالا او مانده و دریافت این جایزه و مواضع ضداستعماریای که همیشه دربارهشان حرف میزده و به آنها باور دارد. او درگیر یک بحران بزرگ است: اینکه باید جایزهاش را از دست کسانی دریافت کند که همیشه منتقد مواضعشان بوده است. موقعیتی پارادوکسیکال که تا اندازهای همهی جوامعِ درحالتوسعه درگیر آناند. اینکه برای دیدهشدن، نیازمند نگاه کسانیاند که خودِ آنها سببساز توسعهنیافتگی فعلی این جوامعاند.
در ادامهی متن، داستان فیلم فاش میشود.
هفتمین فیلم بلند اینیاریتو بهنوعی حدیث نفس اوست. سیلوریو گاچو (کاراکتر اصلی فیلم) نمادی از خودِ اوست. شباهت ظاهریای نیز که بین سیلوریو و اینیاریتوی واقعی برقرار است صحهای بر این مطلب است. ضمنِ اینکه سیلوریو در فیلم یک دختر و یک پسر دارد؛ درحالیکه اینیاریتو نیز در واقعیت دارای یک دختر و یک پسر است.
بنابراین، میتوان بهصراحت نتیجه گرفت باردو فیلمی است دربارهی خود اینیاریتو و بحرانی که دستبهگریبان با آن است. فیلمسازی که کار خود را در سال ۲۰۰۰ با فیلمی بسیار پیشرو و تحسین شده ــ عشقهای سگی ــ در مکزیک آغاز کرد و رفتهرفته روی به تولیدات چندملیتی و با استفاده از ستارههای جهانیِ سینما آورد. ۲۱ گرم و بابل اینگونه تولید شدند؛ تا اینکه در ذیبا، او دوباره در مکزیک ماند.
بردمن نخستین پروژهای از او بود که بهتمامی در هالیوود تولید شد. پروژهای که هنوز میشد ردپاهایی از فیلمهای سابق اینیاریتو را در آن دید. اما ازگوربرگشته، جدا از دستاوردهای فنی و تولیدیاش، فیلمی کاملن تجاری بود و بهنوعی قطع ارتباط کاملی از اندیشههای همیشگی فیلمهای پیشین فیلمساز محسوب میشد. هر چند که این دو فیلم جوایز و نامزدیهای بسیاری از اسکار و بفتا و گلدن گلوب دریافت کردند و نام اینیاریتو را بیشازپیش بر سرِ زبانها انداختند، اما رجوع دوبارهی او به مکزیک و ساخت چنین فیلمی حکایت از نارضایتیای در عمق جان اینیاریتو دارد. نارضایتیای از این جنس که احتمالن در جایی از مسیر، اشتباه پیچیده است.
باردو (با عنوان فرعی وقایعنگاری دروغینِ یک مشت حقیقت) بهنوعی هشتونیمِ اینیاریتو است. فیلمی بهشدت شخصی که شرح بحرانی درونی در فیلمساز است. در هشتونیم (۱۹۶۳)، فدریکو فللینی فیلمسازی را بهعنوان کاراکتر اصلیاش برگزیده بود که حالا به بحران خلاقیت خورده و دیگر انگار نمیتواند چیزی بسازد تا به بحران درونی خودش اشاره کند و در اینجا، اینیاریتو مستندسازی را در مرکز روایتش قرار داده که بعد از ماجراجوییهای بسیار و مستندهای زیادی که ساخته، چند صباحی به مکزیک برگشته تا نفسی تازه کند و دوباره به آمریکا برگردد و جایزهاش را بگیرد.
فرم باردو شباهت بسیار زیادی به فیلم فللینی دارد. از همان آغاز. هشتونیم با رؤیایی آغاز میشود که در آن فیلمساز در یک ترافیک بیپایان گیر کرده است و بعد، درحالیکه پایش به نخی بسته شده است، همچون بادبادکی در باد رهاست. باردو نیز با نمایی POV شروع میشود که کاراکتر اصلی را در حالی به نمایش میگذارد که قصد پریدن دارد. مدام به بالا میپرد و بعد از چند ثانیه دوباره به زمین میآید.
همین ساختاری که در باردو وجود دارد، و حاصل تداخل رؤیا و واقعیت است تا جایی که مرزشان قابلتمییز نباشد، برگرفته از هشتونیم است. جدای از این چند مشابهت اصلی، در موارد دیگری نیز میتوان شباهتهای ظاهریترِ این دو فیلم را ردیابی کرد، مثل صحنهی ملاقات با پدر.
از منظر بصری اما باید گفت که باردو ادامهای بر بردمن است ــ هر چند که ازگوربرگشته نیز تا اندازهای از سبک فیلمبرداری بردمن الهام گرفته بود. در باردو نیز همانند بردمن با میزانسنهایی مبتنی بر عمق میدان مواجهایم که غالبن با لنزهای واید فیلمبرداری شدهاند و کارگردان نیز، هر کجا خواسته، از برداشتهای بلند بهره برده است. میتوان گفت که فیلمبرداری و کارگردانی از این نظر بینظیرند. داریوش خنجی، در مقام فیلمبردار، و اینیاریتو، در مقام کارگردان، حسابی گل کاشتهاند و سکانسها و لحظاتِ بینهایت زیبا و خارقالعادهای برای مخاطب تدارک دیدهاند. میتوان در این زمینه علیالخصوص به یک برداشت بلند و بسیار پیچیده در میزانسنی بهشدت شلوغ اشاره کرد، در مهمانیای که بهمناسبت جایزهی سیلوریو در مکزیک گرفتهاند. سکانسی که تا اندازهای یادآورِ افتتاحیهی زیبایی بزرگ (پائولو سورنتینو، ۲۰۱۳) نیز است؛ علیالخصوص بهدلیل مکث پایانیاش بر کاراکتر اصلی و بعد فرارکردنش از مراسم.
از منظر تماتیک فیلم دربارهی خیلی چیزهاست. اینیاریتو دغدغههای بسیاری را در فیلم گنجانده است. جدای از داستان اصلی، فیلم دربارهی استعمار نیز است و همچنین دربارهی نقش ژورنالیست. چیزی که پیشترها هم بسیار موردتوجه قرار گرفته بود. اینکه یک خبرنگار/هنرمند چهگونه میتواند در یک بحران اجتماعی مفیدتر باشد؟ فیلمی دربارهاش بسازد و جایزهای بگیرد یا اینکه کار عملیتری دربارهی حل آن معضل انجام دهد و بیخیال دیدهشدن و موردتوجه قرارگرفتن شود؟ باردو دربارهی بحران هویتی نیز است. بحثی که سیلوریو با پسرش در این زمینه میکند کاملن مؤید و نشاندهندهی این مطلب است.
و بحران هویت همواره به رابطهی فرد با خانه و خانوادهاش برمیگردد و سؤالی را در ذهن پیش میکشد: یک هنرمند، که جهانی است، آیا دیگر وطنی دارد یا خیر؟ بحران رابطهی سیلوریو با فرزندانش نیز از همینجا ناشی میشود. پسری که نمیخواهد به مکزیک برگردد و دختری که چندان دوست ندارد در آمریکا بماند. ضمن اینکه این مسئلهی هویت در ماجرای مهاجرت نیز منعکس است: ماجرایی که در فرودگاه و هنگام ورود دوباره به آمریکا رخ میدهد. همهی این موارد چیزهایی است که عینبهعین اینیاریتو نیز درگیر با آنهاست و فیلم نیز سعی میکند به همهی آنها بپردازد.
باردو ولی به همهی این مسائل تُکی میزند و به سراغِ مسئلهی دیگر میرود. عمیقشدن اتفاقی است که در باردو نمیافتد؛ درحالیکه دانهدانهی مسائل ذکرشده نیاز به عمیقشدن دارند. فیلم از همینجاست که ضربه میخورد. باردو گیر کرده است در مشتی تصویر سوررئال جذاب و ایدههایی خلاقانه، هم در متن و هم در اجرا، ولی پیش نمیرود و دائم خودش را تکرار میکند.
بزرگترین مشکل در فیلمنامه است. فیلمنامهای که فقط یک ایدهی رواییِ محدود دارد و در همان در جا میزند. از همان اوایل فیلم، ما با بحران اصلی سیلوریو آشنا میشویم و بهمدت سه ساعت تمام همچنان شاهد همان بحرانایم. موقعیت جلو نمیرود، بلکه تکرار میشود. این مسئلهای است که ضربهی اصلی را به فیلم میزند و باعث میشود تا این ادیسهی شخصی تبدیل به آن چیزی نشود که خود اینیاریتو میخواست و هوادارانش توقع داشتند. فیلم با شروع درخشان و ایدههای جذابش انتظاراتی را در مخاطب برمیانگیزد که فقدان یک داستان درست باعث میشود نتواند آنها را برآورد.
بهنظر میرسد که فیلمنامه همچنان بزرگترین مشکل فیلمهای اینیاریتو است. بعد از سهگانهی درخشان مرگ، که گیرمو آریاگا نگاشته بودشان، این معضل در فیلمهای اینیاریتو بهوجود آمد. نیکولاس جیاکابونه که در فیلمنامههای بعدی با اینیاریتو همکاری کرده نتوانسته است تا خلأ بزرگِ نبود آریاگا را جبران کند. فیلمنامههای او در این چهار ساخته بیشتر از خودِ او سرچشمه میگیرند و احتمالن بیشتر بیانگر دغدغههای خودشاند؛ ولی میتوان گفت غنی و عاری از اشکال نیستند. باردو برای من، مثل برای ازگوربرگشته، در دستهی فیلمهایی قرار میگیرد که پشتصحنهی جذابتری دارند؛ زیرا جزئیات اجرایی و مسائل ریزودرشت آن در آنها آنقدر زیاد است که دیدن مدیریتکردنشان بهدست کارگردان بسیار آموزندهتر از تماشای خودِ فیلمهاست.
«در بعضی از مکتبهای بودایی، باردو یک حالت متوسط، انتقالی یا برزخی بین مرگ و تولد دوباره است.»