یه گراش ستاره پارسی : تماشای « آخرینِ ما » در طولِ هشت هفتهی گذشته همچون دنبال کردنِ مناظرهی پُرآبوتابِ دو فیلسوف در بابِ چیستیِ عشق بوده است. یکی از آنها برای اثباتِ قدرتِ نجاتبخش عشق استدلال میآورد و دیگری مدعی است که عشق نیروی خشونتآمیزی است که به تباهی منتهی میشود. بنابراین هرکدام از خُردهپیرنگهای سریال بهطرز فزایندهای دربارهی به چالش کشیدنِ تعریفِ خُردهپیرنگِ قبلی از عشق بودهاند. اپیزود دوم به ابراز عشق متجاوزانه و خشونتآمیزِ مُبتلاشده به تِس منتهی شد. اپیزود سوم دربارهی عشق بیل به فرانک بود که او را از یک بقاجوی مُنزوی و خودبیزار به فردِ هدفمندی که از زندگی کردن لذت میبَرد، متحول کرد. نیروی محرکهی اپیزودهای چهارم و پنجم عشق بیاندازهی کتلین و هنری به برادرانشان بود؛ عشقی که آنها را از تاب آوردنِ فقدانِ برادرانشان عاجز کرد و آنها برای تسکین دادنِ دردشان به ترتیب به خودویرانگری و خودکشی متوسل شدند. اما حالا که اپیزود هفتم بهلطفِ داستان رایلی و اِلی به زیباترین بیانیهای که سریال تاکنون در ستایشِ جنبهی رستگاریکنندهی عشق سروده است منتهی شد (ناسلامتی صحبت از عشقی است که دربرابر نابودیِ حتمی ایستادگی میکند و موجبِ کشف تنها راه نجات بشریت میشود)، سؤالِ دلهرهآوری که باقی ماند این بود: آیا اپیزود هشتم قرار است برای متعادل کردنِ روشنایی و معصومیتِ اپیزود قبل، به تاریکترین تعریفِ سریال از عشق بدل شود؟ پاسخ مثبت است. و سریال برای این کار از یکی از ترسناکترین و در عین حال حیرتانگیزترین کاراکترهای دنیای «آخرینِ ما» استفاده میکند: دیوید.
تاکنون هرکدام از شخصیتهای مکملی که جول و اِلی در طولِ سفرشان در عرضِ ایالات متحده با آنها برخورد میکنند، جنبهای از شخصیتِ جول را نمایندگی میکردند (مثلا هردوی بیل و هنری حکم محافظِ فرانک و سم را دارند و نقش پدر سمبلیکشان را ایفا میکنند) و هرکدام از آنها چشماندازی از یکی از آیندههای احتمالیِ جول و اِلی را به ما نشان میدهند؛ پایانِ خوشِ زندگی بیل بهمان نشان میدهد چطور جول میتواند با راه دادنِ اِلی به قلبِ زخمخوردهاش به زندگی معنادار و رضایتبخشی که در طولِ ۲۰ سال گذشته از خودش دریغ کرده بود دست یابد و سرنوشتِ ناگوار هنری هم یادآور میشود که او در پیِ وابستگیاش به اِلی در چه خطرِ عاطفی مرگباری قرار گرفته است. بنابراین سؤال این است: نقاط اشتراک و تمایزِ جول و دیوید چیست و سرانجام دیوید چگونه چشماندازِ تازهای از سرنوشتِ احتمالی جول و اِلی را بهمان نشان میدهد؟ همانطور که یگانه صفتِ معرفِ جول رابطهی پدرانهاش با اِلی است، دیوید هم در نخستین سکانسش که ابداعِ خودِ سریال است، بهعنوان پدری که دختربچهای همسنوسالِ اِلی را دلداری میدهد معرفی میشود. همانطور که وابستگی عاطفیِ جول به اِلی آسیبپذیرش میکند، علاقهی بیمارگونهی دیوید به اِلی هم مُسبب اصرارش برای زنده نگه داشتنِ او و فراهم کردنِ شرایط صدمه دیدنِ خودش میشود.
همانطور که جول با وجودِ اِلی حفرهای را که پس از مرگِ سارا در قلبش به جا مانده بود پُر میکند، دیوید هم معتقد است که اِلی بهعنوان یک رهبر بالفطره که درندهخویی لازم برای انجام هرکاری که برای بقا ضروری است را داراست، میتواند به مکملِ او بدل شود. همانطور که هدفِ معنابخشِ زندگی جول انجام وظیفهی موفقیتآمیزش بهعنوان یک محافظ است، دیوید هم خودشیفتگیاش را ازطریقِ نیازِ مردم به او برای حفاظت از آنها سیراب میکند. همچنین، صحنهای که دیوید بدنِ بیهوش اِلی را در آغوش گرفته است تداعیگر شکلِ حمل شدنِ سارا توسط جول در اپیزود اول است. اما چیزی که آنها را از هم متمایز میکند این است که دیوید نسخهی معکوسِ جول است. جول از ظاهر بیتفاوت و بدبیناش برای مخفی کردنِ روح شکننده و ترومازدهاش استفاده میکند، اما رفتار مودبانه و دوستانهی دیوید در برخورد با اِلی نقابی برای پنهان کردنِ خودشیفتگی و فسادِ ذاتیاش است. اگر جول مرد بداخلاقی با قلبی از جنس طلا است، دیوید حکمِ گرگی در لباسِ گوسفند را دارد. درحالی جول سعی میکند فاصلهی احساسی خودش با دیگران را حفظ کند که دیوید رهبری یک گروه را برعهده گرفته است. درحالی که جول تا جایی که امکان داشت سعی میکرد اِلی را از خشونت دور نگه دارد، دیوید دربارهی پرورش دادنِ پتانسیلِ استنثاییِ اِلی برای اعمالِ خشونت خیالپردازی میکند.
این خصوصیات دیوید را به آنتاگونیستِ ایدهآلی برای تعلیقآفرینی بدل میکند. کریگ مازین و علی عباسی در مقام نویسنده و کارگردانِ این اپیزود ازطریقِ پرهیز از لو دادنِ انگیزههای واقعیِ دیوید، ازطریقِ حفظ ابهامِ غلیظِ پیرامونِ او، شرایطِ اِلی را برایمان ملموس میکنند. از یک طرف تمام شواهد حاکی از این هستند که دیوید مردِ قابلاعتمادی است (آن هم درست در شرایطی که اِلی در غیبتِ پدر ناتنیاش بیشازپیش دربرابرِ خاصیتِ فریبندهی رفتار پدرانهی دیوید آسیبپذیر است و دوست دارد باور کند که میتواند به او تکیه کند)، اما از طرف دیگر انرژیِ شومِ توصیفناپذیری احاطهاش کرده است. در بازی مخاطب برای اولینبار درکنارِ لاشهی گوزنی که اِلی شکار کرده است با دیوید آشنا میشود. در نتیجه از آنجایی که میزانِ شناختِ ما و اِلی از دیوید یکسان است (هردو هیچ شناختی از او نداریم)، پس گاردمان را مثل اِلی بالا نگه میداریم و هیچ دلیلی برای اینکه طرز برخوردِ مهربانانهاش را باور کنیم، نداریم. اما کاری که سریال انجام میدهد این است که میزانِ شناختِ مخاطب از دیوید را در مقایسه با اِلی افزایش میدهد.
مخاطب از خودش میپُرسد: اگر دیوید در خلوتِ خودش و دوستانش که دلیلی برای دروغگویی ندارد، به دختری که پدرش را بهتازگی از دست داده است دلداری میدهد، آیا طرز برخوردِ او با دختربچهی مشابهای که برای نجاتِ پدرِ زخمیاش دنبالِ دارو میگردد، فرق خواهد داشت؟ شناختِ بیشتر ما از دیوید در مقایسه با اِلی بینِ ما و اِلی فاصله نمیاندازد، بلکه اتفاقا ما را حتی بهتر از بازی در فضای ذهنیِ اِلی قرار میدهد. اما چگونه؟ در بازی مخاطب هیچ دلیلی برای باور کردنِ حرفهای دیوید ندارد. درعوض اعتمادِ اِلی به دیوید ازطریقِ گیمپلی شکل میگیرد. در بازی درحالی که اِلی و دیوید منتظر هستند تا جیمز با دارو بازگردد، مُبتلاشدگان به آنها حمله میکنند و آنها هم با همکاری یکدیگر مُبتلاشدگان را میکُشند و با نجاتِ جانِ یکدیگر صمیمی میشوند. اما سریال در غیبتِ گیمپلی از ترفندِ دیگری برای دستیابی به نتیجهای یکسان استفاده میکند: افزایش شناختِ بیننده از دیوید در مقایسه با اِلی. چون وقتی اِلی برای اولینبار با دیوید مواجه میشود، هرچیزی که دیوید دربارهی خودش میگوید حقیقت دارد؛ ما میتوانیم شهادت بدهیم که دیوید هرچه است، دروغگو نیست؛ دیوید همانطور که ادعا میکند یک کشیش است؛ او رهبرِ گروهی از مردان، زنان و کودکانِ گرسنه است؛ یکی از اعضای آنها بهتازگی کُشته شده است و او دختری همسنوسالِ اِلی داشته است.
پس صداقتِ دیوید احتمالِ تهدیدآمیزبودنش را کاهش میدهد، تردیدمان را نسبت به او رفع میکند و مخاطب را در یک امنیتِ کاذب قرار میدهد. درست همان کاری که دیوید بهلطفِ مهارتش بهعنوان یک حقهبازِ حرفهای با اِلی انجام میدهد. دیوید نمیخواهد اِلی را به زور به سمتِ خودش بکشاند، بلکه میخواهد شرایطی را درست کند که اِلی با اختیارِ خودش به سمتِ او متمایل شود؛ او میخواهد اِلی برای متمایل شدن به سمتِ او احساس امنیت کند. بنابراین دیوید مواظب است تا به اِلی اجازه بدهد هرچقدر که دوست دارد او را به سخره بگیرد، توهینها و طعنههای اِلی را به خودش نمیگیرد و حتی به آنها میخندد، مهربان و صبور باقی میماند، صدایش را بالا نمیبَرد، اِلی را تحتفشار قرار نمیدهد و به اِلی اجازه میدهد که احساسِ کنترل کند. به محض اینکه اِلی برای دانستنِ دلیلِ کشیش شدنِ دیوید ابراز کنجکاوی میکند، به محض اینکه اِلی از کسی که به حرفهای دیوید واکنش نشان میداد به کسی که برای کسب اطلاعات بیشتر سؤال میپُرسد بدل میشود، دیوید میداند که او را به تله انداخته است. وقتی دیوید تعریف میکند یکی از اعضای گروهش بهتازگی بهدست مردِ دیوانهای که با یک دختربچه سفر میکند، به قتل رسیده است، حدود سه ثانیه طول میکشد تا اِلی متوجهی منظورِ دیوید شود، سه ثانیه طول میکشد تا او متوجهی بسته شدنِ آروارههای دیوید به دور مُچِ پایش شود. دلیلش این است که او واقعا جذبِ داستان دیوید شده است و مشغولِ دل سوزاندن برای او و همدلی کردن با وضعیتِ فلاکتبارِ آنهاست.
گرچه این اولین لایهای است که از شخصیتِ دیوید برداشته میشود، اما آخرینشان نیست. اپیزود هشتم دربارهی لایهبرداریِ تدریجی از دیوید در مسیرِ روبهرو کردنمان با هستهی فاسدِ اصلیاش است. در این نقطه گرچه دیوید خطرناک است، اما نهتنها نوعِ خطرش چیزِ ناشناختهای نیست که قبلا نمونهاش را ندیده باشیم، بلکه حتی ممکن است بهعنوانِ یک هدفِ راستین برداشت شود: او فقط میخواهد انتقام یکی از اعضای کُشتهشدهی جامعهاش را بگیرد. اما در سکانسی که دیوید همراهبا گوزن به اقامتگاهشان بازمیگردد، یکی دیگر از نقابهای او برداشته میشود: او به هانا سیلی میزند. قضیه فقط دربارهی سیلی زدن به یک دختربچه با چنان قدرتی که او را از روی صندلیاش زمین میاندازد نیست؛ بخش ترسناکِ اصلیاش کمی بعدتر اتفاق میاُفتد: نهتنها دیوید با اشارهی دستاش مادرِ هانا را که میخواهد به کمکِ دخترش بشتابد متوقف میکند، بلکه بلافاصله دستش را برای بلند کردنِ هانا دراز میکند و میگوید: «میدونم فکر میکنی دیگه پدر نداری، ولی واقعیت اینه که تو همیشه پدر داری». به عبارت دیگر، دیوید میگوید شاید تو پدرت، صاحبِ قبلیات را از دست داده باشی، اما حالا من صاحبِ تو هستم؛ این مردسالارانهترین و سلطهجویانهترین چیزی است که یک مرد میتواند به یک زن بگوید.
علاوهبر این، دیوید دستِ هانا را نمیگیرد، بلکه هانا را مجبور به گرفتنِ دستِ خودش میکند؛ این حرکت امضای سوءاستفادهگرها است. زمانیکه آنها به قربانیشان آزار میرسانند، اما با سمپاشی کردنِ ذهنِ قربانی، با بهرهگیری از تکنیکهای موذیانه برای برانگیختنِ شکِ قربانی نسبت به حقانیتِ خودش، او را متقاعد میکنند که خودشان مُقصر است، که او لایقِ مجازات شدن توسط مردِ دلسوزِ زندگیاش است. دیوید با دراز کردنِ دستش به سمتِ هانا نهتنها خودش را بهعنوانِ دلسوزِ او جلوه میدهد، بلکه با وادار کردنِ هانا به گرفتن دستش مجبورش میکند تا کتک خوردنش را بهعنوانِ چیزی که به نفعِ خودش است بپذیرد و با گرفتنِ دستِ دیوید اعتراف کند که به او احتیاج دارد. دیوید به زبان بیزبانی میگوید: «اگه شکل دیگهای رفتار میکردی، دلیلی نداشت که مجازاتت کنم. نگاه کن، من اونقدر بخشندهام که حاضرم بلافاصله باهات آشتی کنم». پدرانِ بیشماری وجود دارند که کتک زدنِ فرزندانشان را با جملهی «میزنمش چون دوستش دارم» توجیه میکنند و دیوید هم یکی از آنهاست.
امثالِ دیوید در ذهنِ خودشان اعتقاد دارند که عشق میورزند، بلکه درواقعیت از عشق برای کنترل کردنِ دیگران و سیراب کردنِ سلطهطلبی و خودشیفتگیشان سوءاستفاده میکنند. سوءاستفادهگریِ دیوید نه فقط دربارهی هانا، بلکه دربارهی تکتکِ اعضایِ گروهش صادق است. برای مثال، در آغاز اپیزود وقتی دیوید و جیمز (با نقشآفرینی تروی بیکر که نقش جول را در بازی ایفا میکند) با یکدیگر تنها میشوند، دیوید میگوید: «یک خُرده شک و تردید حس کردم». به بیان دیگر، دیوید میزان و قدرتِ ایمانِ جیمز به خودش را به چالش میکشد. جیمز جواب میدهد که او هنوز به دیوید ایمان دارد. کاری که سوءاستفادهگراهایی مثل دیوید انجام میدهند این است: آنها قربانیانشان را بهطور غیرمستقیم وادار به تمنا کردنِ توجه و رضایتِ خودشان میکنند. دیوید بلافاصله پس از اینکه ایمانِ جیمز را زیر سؤال میبَرد، از او میخواهد تا برای شکار به او بپیوندد. در این حالت جیمز نمیتواند با درخواستِ دیوید مخالفت کند؛ او برای اینکه در عمل ثابت کند هنوز فرمانبردارِ دیوید است مجبور است درخواستش را بپذیرد.
آخرین تکهی باقیمانده از نقابِ دیوید پس از اینکه اِلی را در قفساش حبس میکند، برداشته میشود. طی گفتگوی آنها متوجه میشویم که چرا دیوید اینقدر برای زنده نگه داشتنِ اِلی، برای صاحب شدنِ او، اصرار دارد. قضیه فقط دربارهی علاقهی جنسیِ نادرستِ دیوید به یک دختربچهی ۱۴ ساله نیست؛ قضیه دربارهی این است که دیوید احساس میکند بالاخره در قالبِ اِلی همتا و همفکرِ خودش را کشف کرده است. چیزی که دیوید پس از آخرالزمان به آن ایمان میآورد نه خدا، بلکه الگو گرفتن از فلسفهی قارچِ کوردیسپس است: رشد و تکثیر و مراقبت کردن و عشق ورزیدن ازطریقِ اعمالِ زور و خشونت. همانطور که خودِ دیوید میگوید، او همیشه قلبِ خشنی داشته است. پس همانطور که پایانِ دنیا بهترین اتفاقی است که میتوانست برای آدمِ منزوی و مردمگریزی مثل بیل که با ترس عدم پذیرش توسط جامعه دستبهگریبان بود بیفتد، این موضوع به نوع دیگری دربارهی دیوید نیز صادق است: پایان دنیا به تصدیقکننده و آزادکنندهی سلطهجوییِ سرکوبشدهاش بدل میشود. هرچیزی که دیوید دربارهی اِلی میگوید در آن واحد هم حقیقت دارد و هم ندارد.
حقیقت دارد چون همانطور که خودش پیشبینی کرده بود ("اگه الان بذارم از این قفس در بیای و اون چاقوت رو بدم دستت در عرض یک ثانیه دخلمو میاری")، اِلی از تنها فرصتی که برای نابود کردنِ صورتِ دیوید بهدست میآورد نهایتِ استفاده را میکند؛ اگر یادتان باشد در اپیزود چهارم وقتی جول قصد میکند برایان را به قتل برساند، از اِلی میخواهد تا آنجا را ترک کند. در حالتِ عادی انتظار میرود که اِلی مثل اکثرِ داستانهای همتیروطایفهی «آخرینِ ما» نقشِ سخنگویِ وجدانِ جول را ایفا کند و با این کار مخالفت کند، اما او خشونتِ گریزناپذیرِ دنیا را درک کرده و از دستور جول اطاعت میکند. پس دیوید اُمیدوار است که اِلی در غیبتِ پدر ناتنیِ فعلیاش بالاخره بااکراه مجبور شود تا به او تکیه کند؛ دیوید میخواهد اِلی عاشقش شود و به همسرش بدل شود. چون چیزی که گرگِ خودشیفته و خودخواهی مثل دیوید را ارضا میکند، چیزی که او را از تنهایی درمیآورد، نه پرستیده شدنِ توسط یک گله گوسفند، بلکه پرستیده شدنِ توسط گرگی مثل خودش است. چراکه دیوید با وجودِ تمام کسانی که احاطهاش کردهاند، فاقدِ یک همدستِ واقعی است. چون همانطور که خودِ دیوید میگوید، هیچکس نمیتواند عشقش به سازوکارِ قارچِ کوردیسپس و الهامبرداریاش از آن را درک کند؛ او نمیتواند آن را به هیچکس اقرار کند. درعوض دیوید جهانبینیِ ترسناکِ غیرانسانیاش را درونِ نزدیکترین چیزی که مردم میفهمند بستهبندی کرده است: آموزههای دینی.
دیوید به کسی نیاز دارد تا بتواند حقیقتش را بدون واسطه برای او برهنه کند. دیوید در آغازِ این اپیزود از روی انجیل دربارهی ظهورِ دنیایی جدید پس از نابودیِ دنیای پیشین روخوانی میکند. دیوید خودش را بهعنوانِ نخستین آدمِ دنیای جدید میبیند، اما او برای گسترش دادنِ نسلِ جدید انسانها به حوا نیاز دارد و فکر میکند که بالاخره جفتِ خودش را پیدا کرده است. دیوید درحینِ خیالپردازی دربارهی آیندهی مشترکش با اِلی میگوید که ما رشد خواهیم کرد و گسترش پیدا خواهیم کرد و هرکاری که لازم باشد برای حفاظت از مردممان انجام خواهیم داد (حتی آدمخواری). شاید دیوید از لحاظ فنی یک مُبتلاشده نباشد، اما اگر یکی از مُبتلاشدگان میتوانست سخن بگوید، احتمالا هدفش را با چنین واژههایی توصیف میکرد. دیوید چشماندازی از آیندهای تاریک را به ما نشان میدهد که در آن گرچه انسانها دوام آوردهاند، اما تمام خصوصیاتِ معرفِ انسانیشان را از دست دادهاند و در عمل با مُبتلاشدگان غیرقابلتمایز شدهاند. مُبتلاشدهای که تِس را در پایان اپیزود دوم بوسید و دیویدی که در پایان این اپیزود به اسم عشق به اِلی تعرض میکند، یک چیز هستند. وقتی جول افرادِ دیوید را مجبور میکند تا محلِ سیلور لیک، شهرشان را روی نقشه به او نشان بدهند، یکی از آنها میگوید که سیلورلیک یک شهر واقعی نیست، بلکه یک استراحتگاه است.
این جمله حائز اهمیت است: ما تا حالا در طولِ سریال شهرهای مختلفی را دیدهایم؛ منظقهی قرنطینهی بوستون تحت حکومتِ اقتدارگرایانه و دیکتاتوریِ فِدرا اداره میشد و شهروندانش به زور مجازات و ظلم و ستم مطیع نگه داشته میشدند؛ کانزاس سیتی بهدستِ انقلابیونِ خشمگین و آزادیخواهی اُفتاده بود که هدفِ مشترکشان انتقامجویی از فِدرا بود. جکسون بهعنوانِ پایدارترین و ایدهآلترین جامعهی پساآخرالزمانی سریال، جایی است که شهروندانش همه با هم کار میکنند، همه مشترکا صاحبِ همهچیز هستند و همه با هم برابر هستند. اینکه در توصیفِ سیلور لیک گفته میشود که آن یک شهر واقعی نیست به این علت است که در رابطه با آن با یک اجتماعِ واقعی طرف نیستیم؛ سیلورلیک واقعی نیست، چون زیربنایِ آن دروغ است. نهتنها دغدغهی واقعیِ دیوید محافظت از مردمش نیست (حتی فِدرا هم باور دارد که دارد به مردم خدمت میکند) و از دستِ نیازی که مردم به سمتش دراز میکنند برای سیراب کردنِ خودشیفتگیاش، برای توجیه انحرافاتِ اخلاقیاش، استفاده میکند، بلکه مردم شهر از اینکه آدمخواری میکنند، ناآگاه هستند. البته «ناآگاه» واژهی مناسبی نیست. حقیقت این است که آنها خودشان را دربارهی ماهیتِ واقعیِ غذایش به نفهمی میزنند.
نهتنها هانا دربارهی زمانِ دفن کردنِ پدرش از دیوید سؤال میکند (چرا او باید نگرانِ دفنِ سریعِ پدرش باشد؟ چون او میترسد که نکند پدرش برای خوردن قصابی شود)، بلکه مادرِ هانا هم در آشپزخانه از کسی که ظرفِ حاوی گوشت را تحویل میدهد، سوالی غیرعادی میپُرسد: «گوشت چیه؟». همین که او مجبور میشود چنین سوالی بپرسد، یعنی از حقیقت آگاه است، اما دوست دارد یک نفر بهش دروغ بگوید تا بتواند از زیر عذاب وجدانِ ناشی از آدمخواری شانهخالی کند. مردم از آدمخواریشان آگاه هستند، اما آنها به کسی مثل دیوید نیاز دارند تا با برعهده گرفتنِ مسئولیتِ شکار و قصابیِ انسانها، بتوانندِ فاصلهشان را با ماهیت و نحوهی آمادهسازیِ غذایشان حفظ کنند؛ نتیجه حقیقتِ شرمآوری است که طی یک توافق ناگفته در بین مردم به عمد نادیده گرفته میشود.
این نکته هم حائز اهمیت است که نهتنها دیوید و دارودستهاش غذاخوریِ استراحتگاه را به کلیسا و عبادتگاهشان تغییر کاربری دادهاند، بلکه بنرِ «باشد تا آنگاه که نیازمندیم، خداوند روزیمان را عطا کند» هم در غذاخوری نصب شده است. به بیان دیگر، چیزی که این مردم واقعا میپرستند غذاست (عبادت فقط وسیلهای است تا وحشتِ کاری را که برای سیر کردن شکمشان انجام میدهند از لحاظ روانی سرکوب کنند) و خدایی هم که بهطور ناخودآگاهانه میپرستند، خدایی که بنرِ نصبشده در غذاخوری از او بهعنوانِ «عطاکنندهی روزی» یاد میکند، دیوید است؛ وقتی برای اولینبار به این بنر کات میزنیم، محلِ ایستادنِ دیوید چه بهطور تصادفی و چه بهطور عامدانه قابلتوجه است؛ او در جایی ایستاده است که سرش واژهی «خداوند» را پوشانده است؛ بهشکلی که متنِ روی بنر میتواند اینگونه خوانده شود: «باشد تا آنگاه که نیازمندیم، دیوید روزیمان را عطا کند».
اما درحالی که دیوید با ابراز عشق مریضش به اِلی چهرهی هیولاوارِ واقعیاش را برهنه میکند، او بدونشک تنها هیولای این اپیزود نیست: عشق جول به اِلی، تحریک شدنِ غریزهی پدرانهاش، به افسارگسیختگیِ هیولایِ درونش منجر میشود. دیدن این نسخه از جول حقیقتا تکاندهنده است؛ خونسردیاش در هنگام شکنجه کردنِ قربانیانش و بیتفاوتیاش به شیونها و التماسهای جانکاهِ آنها چیزی نیست که قبلا نمونهاش را از او دیده باشیم. هیچ لرزشی در نگاهش دیده نمیشود؛ آنها تهی از هرگونه احساس هستند؛ تنها چیزی که وجود دارد، ارادهای نامتزلزل است که این بدنِ ازکاراُفتاده را بهمثابهی یک ازگوربرخاستهی انتقامجو به حرکت درآورده است. هرچه جول در هنگام ابراز احساساتش دستوپاچلفتی است، در هنگام اعمالِ خشونت صریح و کارکشته است. رویارویی با این نسخه از جول در سریال از لحاظ دراماتیک غافلگیرکنندهتر از همتای ویدیوگیمیاش است. چون نهتنها ما به خاطر تمام انسانهای بیشماری که جول در جریانِ گیمپلی به روشهای وحشتناکی از میان برمیدارد درحالی به این نقطه از داستان میرسیم که به خشونتِ بیپروای او عادت کردهایم، بلکه نسخهی تلویزیونیِ جول بهلطفِ سکانسهای اورجینالش (مثل فروپاشی احساسیاش در سکانس دونفرهاش با تامی در اپیزود ششم)، بهعنوانِ شخصیتِ به مراتب شکنندهتر و عاطفیتری در مقایسه با همتای ویدیوگیمیاش ترسیم شده است.
علاوهبر این، سریال حتی در زمانیکه تمام دلایلِ لازم برای حمایت از خشونتِ جول را داریم، از انسانسازیِ دشمنانش دست نمیکشد؛ پس از اینکه جول چاقویش را در پشت اولین قربانیاش فرو میکند، کارگردان بدون شتابزدگی برای مدتِ بسیارِ طولانیای مجبورمان میکند تا در چشمانِ از حدقه بیرون زدهاش خیره شویم؛ او از خلاص کردنِ مخاطب از تحمل تکتک ثانیههای منتهی به مرگش پرهیز میکند و درعوض زمان کافی برای فکر کردن به این سوالات را برایمان فراهم میکند: چه کسی عاشق این مرد است؟ این مرد عاشق چه کسی است؟ چه کسی از غیبتش دلشوره میگیرد؟ آیا او هم فرزندی دارد که در انتظار بازگشتش باشد؟ کار او چگونه به اینجا کشیده است؟ آیا او واقعا لایقِ چنین مرگی است؟
تا حالا جول کسی بود که اِلی را نجات میداد، اما حالا خودِ اِلی، اِلی را نجات میدهد. درحالی نقطه قوتِ جول قدرتِ فیزیکیاش است که او در ابراز صادقانه و صریح احساساتش ضعف دارد. این موضوع دربارهی اِلی که از لحاظ فیزیکی آسیبپذیر است، اما از لحاظ احساسی جسور و روراست است، برعکس است. پس وارونه شدنِ نقشِ آنها در طولِ این اپیزود وسیلهای برای مجبور کردنِ آنها برای غلبه بر بزرگترین ترسشان است. همانطور که اِلی برای رشد کردن، برای مستقل شدن، باید گلیم خودش را بدونِ نیاز به جول از آب بیرون میکشید، باید مستقیما با وحشتی که جول تاکنون سعی میکرد او را از آن دور نگه دارد روبهرو میشد، جول هم باید به شکلِ دیگری رشد کند: اینبار جول باید اِلی را نه از لحاظ فیزیکی، بلکه از لحاظ عاطفی نجات بدهد. تا حالا جول از مراقبتِ فیزیکی از اِلی بهعنوانِ روشی برای ابرازِ غیرمستقیم احساسش به او استفاده میکرد. تا وقتی که جول میتوانست شبها برای نگهبانی دادن بیدار بماند، تا وقتی که میتوانست برای محافظت از معصومیتِ اِلی با تفنگ داشتنِ او مخالفت کند، تا وقتی که میتوانست به او شکار کردن یاد بدهد، میتوانست از اعترافِ علنی به عشق پدرانهاش به اِلی طفره برود. جول در ابتدا دربرابر ایدهی سرپرستی اِلی مقاومت کرد، سپس آن را بعد از مرگِ تِس به اجبار قبول کرد، در ادامه با اطلاع از مرگِ بیل و فرانک بااکراه به آن تن دارد، بعدا در عینِ محموله نامیدنِ اِلی، نگرانی پدرانهی آشکاری در رفتارش با او دیده میشد و درنهایت سرپرستی اِلی را با وجودِ راهی که برای شانهخالی کردن از زیر این مسئولیت داشت (سپردن آن به تامی) پذیرفت، اما همچنان برای فرار از اقرار به انگیزهی واقعیاش برای انجام این کار به خودفریبی متوسل شد (در پایانِ اپیزود ششم جول نمیگوید که: «من به این نتیجه رسیدم که اونقدر تو رو مثل دختر خودم دوست دارم که هرگز نمیتونم ترکت کنم»، بلکه درعوض ادعا میکند: «گمونم حقته که حق انتخاب داشته باشی»).
تا وقتی که جول میتوانست عشقش به اِلی را ازطریقِ رفتارش نشان بدهد، میتوانست از اعتراف به حقیقتی که خودش هم از آن آگاه بود، اما وحشتزدهتر از آن بود که بدون واسطه با آن روبهرو شود، قسر در برود. اما نیاز عاطفیِ اِلی به جول در این لحظه، او را در موقعیتِ گریزناپذیری برای صادقبودن با خودش و احساساتش قرار میدهد؛ حالا که اِلی خودش را نجات داده است، حالا که اِلی پدری را که میخواست خودش را به زور به او تحمیل کند نابود کرده است، حالا که دیوید بهشکلی واژهی «پدر» را به گند کشیده و مسموم کرده که حتی فکر کردن به آن هم باعثِ حالت تهوع میشود، حالا که نحوهی لمس شدنِ اِلی توسط دیوید باعث شده که او احساسِ کثیفبودن کند، در زمانیکه مهارتهای جول بهعنوان یک مبارز بلااستفاده شدهاند، تنها چیزی که اِلی به آن نیاز دارد این است: اینکه پدر واقعیاش او را در آغوش بکشد، او را دخترش بنامد و هر چیزِ دیگری غیر از این کافی نخواهد بود. همین اتفاق هم میاُفتد: جول درحالی که ساعتِ مچیِ شکستهاش در پیشزمینه دیده میشود، اِلی را برای اولینبار «دخترکم» صدا میکند؛ واژهای که تاکنون از آن فقط برای خطاب کردنِ سارا استفاده کرده بود. پس از این همه مدت که جول دربرابر دختر خواندنِ اِلی مقاومت کرده بود، شنیدنِ این واژه از زبانِ جول ناهنجار است. حالا پیوندِ آنها رسما بهطرز جداییناپذیری جوش خورده است و خدا به دادِ هرکسی برسد که بخواهد سدِ راهشان شود.