پدر خانواده میگوید: از سیرجان با خانواده آمدیم. بچهها را جلوی ضریح گذاشتم، گفتم دستتان را بگذارید روی پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم.
یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا را برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدانستم چه شده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد. بچه بزرگم ۸ سالش بود؛ دستش را گرفتم و پسر کوچکم را هم بغل کردم و دویدیم. رفتیم پشت یکی از کولر ایستاده پناه گرفتیم.
بچهها را خواباندم روی زمین و خودم را انداختم رویشان تا تیر نخورند. آن نامرد ما را دید و شروع به تیراندازی کرد. هی داد میزدم نزن بچه است، نزن! ولی کارش را کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرش را از زیر بدن من بالا آورد ببیند چه شده که تیر خورد و...
بعد از گریه مفصل گفت زنش را هم از دست داده و حالا خودش مانده و این بچه ۳ ساله که هردو مجروح هستند. پرسیدم توانستی آخرین عکس را از پسرت بگیری؟ بغض هر دویمان ترکید./فارس