شنبه 26 آبان 1403 - 16 Nov 2024
تاریخ انتشار: 1398/12/24 17:30
کد خبر: 555

مصاحبه ای جذاب و خواندنی با افسانه بایگان

افسانه بایگان بازیگر و سوپر استار دهه 60 سینمای ایران این روزها در شبکه نمایش خانگی و با مجموعه دل منوچهر هادی کارگردان جوان کشورمان هنرنمایی می کند.

به گزارش ستاره پارسی؛وافسانه بایگان زاده ۲۶ دی ۱۳۴۰ است.افسانه بایگان در تهران است.افسانه بایگان یک هنرپیشه اهل ایران است.افسانه بایگان  زمانی که شانزده ساله بود در مسابقه دختر شایسته ایران شرکت کرد و نفر دوم شد.افسانه بایگان در یازده سالگی در فیلم کوتاه «بوق» کاری از «علی علیزاده» به ایفای نقش پرداخت؛ ولی فعالیتش در سینما و تلویزیون را در سال ۱۳۶۰ با بازی در مجموعه تلویزیونی پر بینندهٔ «سربداران» آغاز کرد. 

 

زندگی افسانه بایگان و گفتگویی متفاوت با وی درباره سینما تا زندگی شخصی

 

*اگر من در ابتدای گفتگویمان بگویم که شما در سال ۱۳۴۰ به دنیا آمده اید، کار بدی کرده ام یا خیر؟

– نه کار بدی نیست. خوشبختانه چون مردم با بنده ارتباط دارند این موضوع را خوب می دانند. من در ۲۶ دی ماه سال ۱۳۴۰ و در خیابان فرانسه تهران به دنیا آمدم.

 

 

*چه خاطره ای از دوران کودکی دارید؟

– خیابان سهروردی جنوبی که با پدر و مادرم سپری کردم خیلی خوب یادم است. من از هشت یا نه ماهگی ام نیز خاطره ای در ذهن دارم! در آن سن در بغل دایه ام بودم و مادرم می خواست به خیاطی برود و از اینکه می خواستند من را تنها بگذارند ناراحت بودم. همچنین دوران مدرسه و دورانی که وارد اجتماع می شود نیز خاطرات خوبی را در ذهنم ایجاد می کند.

 

*آخرین باری که به خاطراتتان فکر کرده بودید، چه زمانی بود؟

– گاهی لحظاتی از گذشته و خاطرات انسان برایش زنده می شود ولی اینکه به طور مداوم به آنها فکر کند، چنین نیست.

 

افسانه بایگان

-*دبیرستان را تمام کردید چرا وارد دانشگاه نشدید؟

– یکی از دلایل نرفتن به دانشگاه این بود که آن سال ها انقلاب فرهنگی شد. زمانی که می خواستم ادامه تحصیل دهم، انقلاب فرهنگی در دانشگاه ها رخ داد و البته خوشبختانه کار ««سربداران»» در مسیر زندگی ام قرار گرفت و من هم چون تحصیلات آکادمیک را دوست نداشتم، این کار را با علاقه قبول کردم.

 

*چطور به پروژه ««سربداران»» پیوستید؟

گروه تولید این سریال یک سال و نیم پیش تولید داشتند و آدم های مختلفی برای نقش بنده انتخاب شده بودند و هر کدام به دلیلی نتوانسته بودند با گروه کار کنند و چند روز به حرکت گروه به سمت لوکیشن ابیانه باقی مانده بود که من تست بازیگری دادم. وقتی آقای اکبر عالمی نام من را پرسیدند، بلافاصله جواب دادم؛ افسانه بایگان و «تهکام بانو» هستم.

 

 

*چطور از آگهی این سریال خبردار شده بودید؟

– آقای چنگیز وثوقی که نسبت دوری با ما داشتند، به بنده خبر دادند.

 

*از کار نمی ترسیدید؟

– پیش از اینکه به بازیگری علاقه داشته باشم به ماجراجویی علاقه داشتم. روزهایی وجود داشت که از نظر روحی سرگشتگی زیادی داشتم. قبل از «سربداران» صبح های زود از خانه مان تا دربند می دویدم.

در آنجا پیش یک آقایی که قهوه خانه داشتند، می رفتم، زیرا برای من ایشان خیلی جالب بودند و به همین دلیل هر روز یک قسمت از ماجرای زندگی شان را که از زبان خودشان تعریف می شد ضبط می کردم و در خانه پیاده می کردم ولی باز هم به خودم می گفتم این، آن ماجراجویی که به دنبالش بودم نیست. وقتی ««سربداران»» را کار کردم بسیاری از لحظات فیلمبرداری آن برای من یک ماجرا بود و با آن فال می گرفتم!

 

افسانه بایگان

*یکی از لحظات فیلمبرداری را که برایتان ماجرا بود برای ما تعریف می کنید؟

یکی از آن صحنه ها که بسیار هم ترسناک بود مربوط می شود به بازی با اولین پارتنرم، آقای نصیریان! فکر آن هم سخت است؛ من در حالی که فقط ۱۹ سال سن دارم باید در مقابل علی نصیریان بازی می کردم و به ایشان دستور هم می دادم!

ما آن صحنه را در یک برداشت گرفتیم و بعد از پلان من با یک فاصله ای از زمین راه می رفتم. دیالوگ من هم این بود:«رای شاهزاده، رای شاه است؛ پس شما ای قاضی! اکنون رای شاه را شنیدید!»

 

*این یک موقعیتی خیلی بزرگتر از سن و ظرفیت شما در آن سال ها بود.

– دقیقاً همینطور است.

 

*چگونه توانستید از پس آن بربیایید تا بعد از آن خودتان را نگیرید و فقط همان آدمی که قبلا بودید، بمانید؟

 

– واقعا نمی دانم! شاید باید بگویم این موضوع لطف خدا بود.

 

*همان آدم سابق ماندید؟

– فکر می کنم، افتاده تر شدم! چون درست است که نقش من یک شاه نقش بود و این موضوع می توانست حال و هوای خاصی برای من داشته باشد اما موضوعات دیگری ذهن من را بیشتر به خود جلب کرده بود.

افسانه بایگان

*آن موضوعات چه بودند؟

– اینکه هنر چیست؟!

 

 

*آن سال ها واقعا به این موضوع فکر می کردید؟

– خیلی بیشتر از الان به آن فکر می کردم. مرحوم کیهان رهگذار و آقای نجفی خیلی در این زمینه با من سر و کله می زدند که چه کتابی می توانم بخوانم و چه کتابی نباید بخوانم و یا چه موسیقی گوش دهم و چه موسیقی گوش ندهم که این موارد ریشه خانوادگی دارد زیرا خانواده پدرم نیز در کار تئاتر بودند و خود پدرم به موسیقی علاقه داشتند و به مرحوم بنان نزدیک بودند. بنابراین آن حال و هوا از من دور نبود.

 

*آقای نجفی چه کتاب هایی را به شما پیشنهاد کردند که نخوانید؟

 

– من به یکسری رمان علاقه داشتم که بعضی از آنها سطحی هم بودند که علاقه ندارم اسم آنها را ببرم. بیشتر با کتاب های «دل کور»، «همسایه ها» و بعد دکتر علی شریعتی به من خط فکری می دادند؛ حالا بحث هنر برای موعود پیش می آمد، بحث اینکه فاطمه فاطمه است پیش می آمد. این موارد بیشتر از نقشم توانست به من کمک کند.

افسانه بایگان

 

*این موضوع با آنچه در خانه می گذشت همخوانی داشت؟

– دور نبود. زیرا مقولاتی که دنبال می کردم خیلی ریشه ای بود و واقعا موضوع تعالی و تناسبات هنر یک موضوعی بود که در چیدمان خانه مان نیز می دیدیم.

 

*به مرحوم بنان اشاره کردید. شما او را از نزدیک دیده بودید؟

– بله! خیلی زیاد! آوازشان را هم شنیده بودم.

 

افسانه بایگان

*«سربدارن» در چه سالی به اتمام رسید؟

– «سربداران» در ۲۶ دی ماه ۱۳۶۲ یعنی درست در شب تولد من روی آنتن رفت.

 

*دوره ای هم در رادیو بودید. آنجا چه می کردید؟

– برای مجری گری دوره ای را دیدیم ولی هیچوقت اجرایی را به صورت حرفه ای در رادیو انجام ندادم. این مربوط به دو سال پس از سریال «سربداران» بود. پس از مدتی نیز با کار «گمشده» ساخته آقای صباغ زاده و در سال ۶۴ به دنیای دوربین برگشتم و با آقای مشایخی و آقای غریبیان همبازی شدم و به این شکل اولین تجربه سینمایی ام شکل گرفت.

افسانه بایگان

افسانه بایگان

*چرا اسم شما را افسانه گذاشتند؟

– پدرم اسم افسانه را انتخاب کرد. مادرم با این کار مخالف بود زیرا معتقد بود، ممکن است مانند یک قصه زندگی اش پرماجرا می شود ولی پدرم گفته بود که اگر اینگونه هم شود چه اشکالی دارد؟ بالاخره هم پدرم برنده شد و من هم اسم خودم را خیلی دوست دارم زیرا قصه ها را خیلی دوست دارم.

 

*شاخص ترین فیلمتان در آن سال ها چه بود؟

– به دلیل اقبال عمومی فیلم «بگذار زندگی کنم» را انتخاب می کنم. «تشکیلات» هم یک سوژه خیلی خاص داشت و نقشی هم که بنده بازی می کردم در آن سالها کسی آن را بازی نکرده بود؛ من نقش یک جاسوس را بازی می کردم که خودش فرار از کلیشه محسوب می شد.

 

 

*چرا در هیچ کدام از مصاحبه هایتان به فیلم «دبیرستان» اشاره نمی کنید؟

– نمی دانم! دبیرستان برای خیلی ها دوست داشتنی و خاطره انگیز بود. آن نقش هم خیلی خاص بود.

 

*تصور می کنم افسانه بایگان در دهه هفتاد، درخششی که در دهه شصت داشت را از دست داده بود. چرا؟

– در دهه شصت این اقبال را داشتم که تک ستاره جوان سینما باشم ولی بعد از گذشت چند سال بازیگران دیگر وارد سینما شده بودند و در بعضی از زمینه ها با درخشش هایی هم مواجه می شدند که مورد استقبال مردم نیز قرار گرفت.

 

*این برای شما ناراحت کننده بود؟

– نه! آن زمان هم دوران خاصی بود و گذر از هر دورانی حال و هوای خودش را داشت و فقط اواخر دهه هفتاد حس کردم که موقعیت من دارد تضعیف می شود.

 

در گذر زمان کم کم کار کردن از روح آماتور و زنده هنری من را خارج کرده بود، یعنی درست مثل این بود که صبح یک قرص می خوردم تا گریه و خنده و لحظات مختلف را بازی و اجرا کنم و خلاقیتی انجام نگرفته بود. این بی رنگ شدن و تکرار در کارهایم را می دیدم. نتیجه آن شد که رفتم و برای دو سال تنها ماندم!

 

*از این نمی ترسیدید که دو سال به تنهایی پناه ببرید و فراموش شوید؟

– فراموش شدن برای من بهتر از این بود که به هر شکلی باشم.

 

*اما فراموش هم نشدید. چرا؟

– این لطف مردم بود که با «کافه ستاره» برگشتم. زنی که یک کافه و قهوه خانه و یک سالن بیلیارد را اداره می کند و ماجراهای خودش را دارد. با این که کار خیلی غیرمتعارف بود فروش خیلی خوبی داشت.

 

 

*شادترین لحظه رندگی تان چه بود؟

– چند روز پیش پسرم داشت از ایران می رفت و مانند یک کودک گریه می کرد و من هم گریه کردم و اشک ریختم. این همه صداقت در این مرد بزرگ که ۳۲ سالش است برای من بسیار شادی بخش بود. زیرا دیدم فرزند من در گیر و دار زندگی هنوز با صفا است و مانند یک کودک دو ساله راحت گریه می کند.

 

 

*غم انگیز ترین قصه زندگی شما چه بوده است؟

– مادر من هفت سال سرطان داشتند و جز خودشان کسی تا اواخر نمی دانست. یک روز صبح برای صحنه خاصی از «سربداران» داشتم تمرین می کردم. مادرم گفت برای من چیزی را بیاور و وقتی داشتم بر می گشتم شنیدم که مادرم از خدا می خواست که من دیگر از پا افتادم و نمی توانم از رخت خواب بیرون بیایم؛ من را ببر!

 

سر کار رفتم و صحنه ای می گرفتیم که در آن تهکام بانو بسیار پریشان حال بود و راجع به مرگ صحبت می کرد. وقتی کار تمام شد به سر کوچه خانه که رسیدم ناگهان یک باد بهاری شروع به وزیدم گرفت و دل من ریخت! به سمت خانه دویدم و پله ها را بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم، دیدم که همه جمع هستند و مادرم یک ربع قبل از اینکه من بیایم از دنیا رفته بود.

 

*در تمام آن هفت سال نمی دانستید که مادرتان سرطان دارد؟

– نه! آن اواخر تا حدودی بعضی ها متوجه شده بودند. اصلا من تصور نمی کردم که چنین اتفاقی بیافتد و آن را هیچ وقت باور نمی کردم.

 


کپی لینک کوتاه خبر: https://setareparsi.com/d/a4dpj4