به گزارش ستاره پارسی: رمان Blood Meridian (نصفالنهار خون) را میشناسید؟ رمان No Country for Old Men (جایی برای پیرمردها نیست) را چهطور؟ به احتمال زیاد تعداد افرادی که به سؤال دوم پاسخ مثبت میدهند، بیشتر از افرادی است که کتاب نخست را میشناسند.
هر دو آنها آثار ادبی مهم و بسیار ستایششده به قلم کورمک مککارتی هستند. پس چرا اسم یکی برای تعداد بیشتری از مخاطبها آشنا به نظر میرسد؟ چون تلاشهای تاد فیلد، تامی لی جونز، ریدلی اسکات و جیمز فرانکو در مقاطع زمانی مختلف برای ساخت اقتباس سینمایی کتاب Blood Meridian به جایی نرسیدند. چون هالیوود حداقل تاکنون کسی را پیدا نکرده است که با اطمینان به سراغ این پروژه برود و فیلم Blood Meridian را به شکل درست بسازد. اقتباس از روی چنین آثار درخشانی بسیار سخت و دلهرهآور به نظر میآید.
خیلی از افرادی که میدانند کتاب No Country for Old Men کورمک مککارتی وجود دارد، هرگز آن را نخواندهاند. اما یک اقتباس سینمایی معرکه و ماندگار از رمان را دیدهاند. چون ایتن کوئن و جول کوئن با فیلم No Country for Old Men به صورتهای زیادی سیلی زدند.
در شماره ۲۷۸ سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» زومجی، یک فیلم اقتباسی درخشان و یک فیلم اقتباسی خوب از کتابهای دافنه دوموریه، نویسندهی انگلیسی را خواهید دید. یک اقتباس قابلتوجه براساس نمایشنامه سانست لیمیتد، اثر کورمک مککارتی هم در این مقالهی معرفی فیلم سینمایی قرار دارد. این وسط یک فیلم سینمایی از سال ۲۰۰۳ میلادی به نویسندگی و کارگردانی کوئنها را نیز میبینید. چرا که فیلم جایی برای پیرمردها نیست، مدتها قبل در شماره ۱۴۱ سری مقالات «آخر هفته چه فیلمی ببینیم؟» معرفی شد.
بسیاری از قصههایی که مخاطب را عمیقا تحت تاثیر قرار میدهند، بخش زیادی از قدرت خود را از «منحصربهفرد به نظر آمدن» میگیرند؛ از اینکه مخاطب را وارد یک فضا-زمان خاص داستانی میکنند.
سینما این کار را با ابزارهای زیادی انجام میدهد؛ با صداگذاری، موسیقی متن، طراحی صحنه و طراحی لباس که چشمها و گوشهای مخاطب را درگیر خود میکنند. اما بعد از اینکه وارد بستر داستانی شدیم، اتفاقات زیادی باید رخ بدهند تا سینما بتواند تماشاگر را میخکوب کند؛ تا به نقطهای برسیم که ورود به لوکیشن، به مخاطب فرصتی برای فراموش کردن دنیای واقعی را بدهد. شاید از این جهت بتوان میزان موفقیت بسیاری از فیلمهای سینمایی را براساس گم شدن مخاطب در دنیای آن سنجید.
وقتی سینما به نقطهای میرسد که به مدت دو ساعت میتواند لوکیشنهای فیلم را برای مخاطب از مکانهای واقعی هم مهمتر کند، کارگردان تماشاگر را به شکل قابل احترامی در اثر خود غرق کرده است. وقتی دغدغههای شخصیتهای قصه برای دو ساعت بتوانند جایگزین دغدغههای زندگی واقعی در ذهن مخاطب شوند، سینما برنده است. با اینکه قصهگوها میجنگند تا مخاطب را از جهان عادی جدا کنند، یکی از قویترین ابزارهای آنها برای انجام همین کار، استفاده از احساساتی است که من و شما هر روز با آنها سر و کار داریم.
Rebecca اولین فیلم آمریکایی آلفرد هیچکاک محسوب میشود؛ همینطور تنها اثر او که اسکار بهترین فیلم سال را بهدست آورد. داستان دربارهی دختری است که به شکل ناگهانی قدم به خانهای عظیم و باشکوه میگذارد. چرا که به سرعت تحت تاثیر یک مرد بسیار ثروتمند قرار میگیرد و با او ازدواج میکند. اما این مرد قبلا یک زن دیگر داشت؛ زنی به اسم ربکا که در گوشه به گوشهی خانه هنوز آثاری از او به جا مانده است. انواعواقسام نشانهها به یاد دختر میآورند که اینجا در اصل جای او نیست؛ از اتاقی که حکم میوهی ممنوعه را پیدا میکند تا لوازم مختلف در خانه که حرف اول اسم ربکا روی آنها به چشم میخورد.
ربکا که جون فونتین، لارنس الیویه و جودیت اندرسون در آن میدرخشند، سبکهای سینمایی گوناگونی را پوشش میدهد. بااینحال تاثیرگذارترین دقایق آن برای بسیاری از بینندگان، همان دقایقی هستند که متمرکز روی تعلیق پیش میروند. این تعلیق از کجا میآید؟ نمودهای ظاهری آن را میتوان اشاره به ممنوعیت ورود به یک اتاق و ترس دختر از احتمال مواجهه با روح زن سابق دانست. ولی ریشهی قدرتمندترین سکانسهای فیلم، احساسی است که آن را بارها و بارها لمس کردهایم: حسادت. ربکا تصویر دردناکی از حسادت را نشان میدهد؛ تصویری که در آن حتی وقتی به داشتههای برخی از افراد میرسیم هم حسادت سیراب نمیشود. حسادت حتی وقتی قدم به خانهی باشکوه گذاشتهایم، میتواند در گوش ما زمزمه کند و سایهی روی دیوار را شبیه روح خبیث جلوه دهد. هیچکاک چه زمانی بهصورت کامل برنده میشود؟ وقتی که با پرداختن بیشتر به گذشتهی تاریک مرد و خانه، دستور میدهد که از خودمان بپرسیم نکند این حسادت قابل درک و قابل توجیه باشد؟
سه اثر در این مقالهی معرفی فیلم سینمایی هستند که پیچیدگیها و دروغهای زندگی مشترک را به تصویر میکشند. یکی از آنها Intolerable Cruelty به کارگردانی برادران کوئن است که با کمدی سیاه مخصوص به آنها نشان میدهد که چهطور یک نفر هویت خود را تحت تاثیر احساسات، دور میاندازد. جالبتر اینکه کوئنها علاقهای به سانتیمانتال کردن بیش از اندازهی قصه ندارند. یک وکیل با سابقهی نابود کردن بسیاری از زنها در پروندههای طلاق، تحت تاثیر یک زن خود را گم میکند؛ زنی که در خلوت به دوستان خود اطلاع میدهد که بیشتر به فکر پول گرفتن از همسر سابق خود بوده است.
انتظارات مخاطب از چنین آثاری سبب میشود که خیلیها Intolerable Cruelty را دوست نداشته باشند. چون وقتی به کل ایدهی داستانی آن نگاه میکنیم، بیشتر شاهد به سخره گرفتن کمدیهای رمانتیک توسط کوئنها هستیم. بالاخره داستان دربارهی مردی است که عاشق زن موکل خود میشود؛ زنی که موکل بهدنبال طلاق گرفتن از او بدون ضرر کردن است. زنی که میخواهد از همین آقای وکیل هم انتقام بگیرد. به عقیدهی عدهای واقعا سینمای بیش از حد احساسیشدهی عامهپسند، بهشدت به چنین طعنههایی نیاز دارد.
یک مرد میخواهد زندگی خود را به پایان برساند و یک مرد جلوی او را میگیرد. یک مرد باور دارد که «وجود داشتن» بیمعنا و بیفایده است، اما دیگری دربارهی خدا و زیبایی زندگی به او میگوید. سانست لیمیتد، یک گفتوگوی بلند در یک اتاق است؛ با تمرکز روی صحبتهای دو نفر که بیاندازه متفاوت با هم به نظر میرسند. بلک (سیاه) با نقشآفرینی درخشان ساموئل ال. جکسون تمام تلاش خود را به خرج میدهد تا ذهن و قلب وایت (سفید) را از ناامیدی و بدبینی دور کند. وایت با نقشآفرینی درخشان تامی لی جونز بهعنوان یک پروفسور، توجیهات فلسفی برای تمایل به پریدن جلوی یک قطار در حال حرکت دارد.
آنها طولانی و مفصل صحبت میکنند. اینجا با یک فیلم تلویزیونی ساختهشده براساس یک نمایشنامه روبهرو هستید که ۲ شخصیت دارد و بس. حرفهای این دو و جنگ لفظی دو انسان بر سر ارزش داشتن یا بیارزشی زندگی، با اجرای عالی بازیگرها و نویسندگی تکاندهندهی کورمک مککارتی تبدیل به اثری میشود که حتی میتوان چند بار برای فکر کردن به سراغ آن رفت.
یک فیلم دیگر با محوریت مردی که شعلهور و خشمگین به سمت زن میرود، اما دربرابر سیاهی لباس او خاموش میشود. فیلم My Cousin Rachel که با اقتباس از کتابی به همین نام از دافنه دوموریه ساخته شده است، روایتگر انتقامجویی فیلیپ برای مرگ امبروز است. امبروز قبل از اینکه بمیرد، در نامههای خود به شکایت از ریچل پرداخت؛ همسری که به ادعای امبروز او را به سوی نابودی برد.
فیلیپ که خود را مدیون امبروز میداند، عهد میکند که ریچل را گیر بیاورد و به حقیقت پی ببرد. او به ریچل به چشم یک قاتل نگاه میکند. اما زیبایی ریچل، نوشیدنیهای گرم او و آرامش عمیقی که در صدایش موج میزند، فیلیپ را تغییر میدهند.
ریچل وایس با یک هنرنمایی کامل تبدیل به شخصیتی میشود که مخاطب نمیتواند دست او را بخواند. به همین خاطر بیننده مثل فیلیپ با این سؤال درگیر میشود که آیا ریچل در حال فریب دادن است یا واقعا لیاقت دریافت عشق را دارد؟ اگر درام رازآلود رمانتیک میخواهید، فیلم My Cousin Rachel به کارگردانی راجر میشل اثر بدی برای امتحان کردن نیست.
/منبع: زومجی