به گزارش ستاره پارسی؛ حسین پاکدل و عاطفه رضوی چهره های سرشناس و مطرح هنری کشورمان یک دختر به نام صبا دارند که اکنون ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کند به تازگی عاطفه رضوی با انتشار متنی از دلتنگی برای دخترش نوشت و دخترش نیز با انتشار عکسی در فرودگاه امام خمینی از خداحافظی با خانواده اش دلنوشته ای منتشر کرده است. در ادامه جزئیاتی درباره زندگی صبا پاکدل دختر این هنرمندان مشهور کشورمان را در ستاره پارسی بخوانید
زندگی صبا پاکدل دختر عاطفه رضوی و حسین پاکدل
حسین پاکدل اواسط دهه ۶۰ با عاطفه رضوی ازدواج کرد، ثمره این زندگی مشترک تنها یک دختر به نام (صبا) پاکدل متولد ۱۳۶۷ می باشد که حالا در کانادا و ایران در رفت و آمد می باشد.
عاطفه رضوی در سال ۱۳۴۷ در تهران متولد شد. او درسال ۱۳۶۳ در دوره ی دبیرستان موفق به کسب رتبه ی اول در اجرای نمایش شد و به دنبال آن توسط آموزش و پرورش ناحیه به وزارت ارشاد معرفی گردید. او دوره دو ساله ی تئاتر را در تالار محراب گذراند و سال ۱۳۶۵ به عنوان هنرجوی گریم زیر نظر عبدالله اسکندری شروع به کار نمود.
زندگی صبا پاکدل دختر حسین پاکدل
حسین پاکدل سال ۱۳۳۸ در اصفهان متولد شد. او تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته کشاورزی (دانشگاه شیراز) آغاز کرد و در دانشگاه تهران به پایان رساند. از سال ۱۳۳۶ با صداوسیمای مرکز شیراز به همکاری پرداخت و یک سال بعد در تهران به ادامه آن پرداخت.
در سال های ۱۳۶۶ تا ۱۳۷۳، مدیریت پخش شبکه اول سیما را برعهده گرفت و مدیریت دوره های دهم و یازدهم جشنواره بین المللی فیلم های کودکان و نوجوانان را نیز پذیرفت. وی هم اکنون به عنوان نویسنده و تهیه کننده، در صدا و سیما فعال می باشد.
ازدواج صبا پاکدل دختر عاطفه رضوی و حسن پاکدل
صبا پاکدل مدتی پیش عکسی از مراسم ازوداج خود را در صحفه شخصی اش منتشر کرد و نوشت : عاشقانه هایمان از این زمان بهانه ى زندگى ست .
خداحافظی سبا پاکدل از خانواده اش
صبا پاکدل دو روز قبل در فرودگاه امام خمینی با انتشار عکسی در صحفه شخصی اش نوشت : حال ام شبیه به ثانیه هاى وهم آلود و گیجِ خواب وُ بیدارى دم صبح است وقتى به دیدن خوابى لذت بخش کودکانه دلخوش ام اما آگاهى عجیبى درونم مى گوید خیلى زود بیدار خواهم شد.
تقلا کنان در اعماق بى وزنِ خواب غلت مى زنم، چنگ مى کشم به دیواره هاى اسفنجى رویا تا همیشه همان جا بمــانم، شاید حتا پا مى کوبم زمین و ملتمسانه خواهش مى کنم، اما نیروى عجیبى دو دستى مچ پاهاى ام را سخت مى فشارد و بى رحمانه از چاهِ خواب بیرون ام مى کشد.
خوب مى دانم جنگ کردن با این واقعیت که بالاخره باید بیدار شوم کار بیهوده ایست! اما با دلخوشىِ زودگذرِ این خواب شیرین چه کنم که تا همیشه ى توان حافظه ام با من خواهد آمد؟ و به هر وعده ىِ بیدارى یاد آورم مى کند که زمانى رویایى بوده ولى دیگر نیست.
صبا پاکدل در فرودگاه
آخرسر بیدار شدم اما همچنان پلک روى هم مى فشارم، تمام تلاش ام را مى کنم که باز لحظه اى، ثانیه اى به خلسه ى خواب پناه ببرم. شاید بشود ادامه ى خواب ام را ببینم، اما نمى شود که نمى شود! انگار قـــرن هاست بیدار شده ام و آن رویا از من دورتر و دورتر مى رود. صدایى از دور شماره ى پرواز مى گوید و سفرى خوش براى بیدارى هاى بى رویایم آرزو مى کند. من، تا همیشه ىِ بیدارى یک مسافرم! بامداد اول شهریور هزار وُ سیصد نود و هشت خورشیدى