به گزارش ستاره پارسی : آیین زورخانه را خوب بلد است. پا در گود که میگذارد رخصت میطلبد و خاک آن را میبوسد. هنوز هشت ساله هم نشده. مادرش میگوید علاقه عجیبی به ورزش زورخانه دارد و اشتیاقش حتی بیشتر از پسران است. «زینب تقی زاده» کودک با اراده ای است که چشم همه را به هنرنمایی اش با میل خیره کرده است.
بچهها با لباسهایی یکرنگ گرد هم نشستهاند و مرشد زورخانه میخواند: «به نام خداوند آیین مهر، به یزدان ماه و کیان و سپهر، به این گود و میدان که دارد نشان از علی، بگو از دل و جان علی یا علی…» و این صدای یا علی است که در سالن میپیچد و ضرب مرشد شروع میشود.
«مرا در تن بود تا جان علی گویم علی جویم، چه در پیدا چه در پنهان علی گویم علی جویم، به کامم تا زبان باشد زبان تا در دهان باشد، به هر لفظ و به هر عنوان علی گویم علی جویم…» اشک در چشمان همه حاضران جمع میشود. مرشد زنگ را به صدا در میآورد و زینب از جای بر میخیزد و با نام علی میلهایش را که به رنگ پرچم طراحی کرده در میان آسمان میچرخاند. صدای تشویق مرد و زن به گوش میرسد و زینب همچنان با میلها بازی میکند.
این کودک ۷ سال و نیمه با روحیه و مرام پهلوانی آشناست و میخواهد در این مسیر سرنوشتی دیگر برای خود رقم بزند. مادرش با چشمانی که اشکِ شوق در آن هویداست میگوید: «سال پیش بود که پسر ۶سالهام ورزش زورخانه را از تلویزیون تماشا میکرد و کم کم به آن علاقهمند شد ما هم به خاطر علاقهاش او را در کلاسهای ورزش زورخانهای ثبت نام کردیم، اما هنوز مدتی نگذشته بود که اتفاقات دیگری رقم خورد. زینب دختر ۷ساله ما هم به شدت به این ورزش علاقهمند شد و میخواست در کلاسها حضور داشته باشد.
این اظهار علاقه همزمان شد با دعوت محدودی که برای ثبت نام دخترهای زیر ۹ سال شده بود. من و پدر زینب از این قضیه خیلی خوشحال شدیم و زینب را ثبت نام کردیم و از آن روز من و پدرش همراه دو فرزندمان به زورخانه میرویم تا شاهد ورزش آنها باشیم.
او ادامه میدهد: الان در شهرستان بافق که ورزش زورخانه یکی از ورزشهای پرطرفدار است، تنها ۳ دختر زیر ۹ سال در حال آموزش هستند که یکی از آنها دختر ماست و خوشبختانه به خاطر علاقهای که دارد توانسته فنهایی که آموزش دیده را به خوبی اجرا کند.»
زینب در گوشهای ایستاده و مادرش را با لبخند نگاه میکند. از او میخواهیم جلو بیاید و برایمان از حضورش در گود زورخانه بگوید. با زبان کودکانهاش میگوید: «من کلاس ژیمناستیک میرفتم، وقتی برادرم به کلاس زورخانه رفت از میل بازی آن خوشم آمد و دوست داشتم در کلاسهای زورخانه هم شرکت کنم. الان با سه تا از دوست هایم در کلاسها شرکت میکنیم.»
مادرش میگوید: «وقتی میخواستیم زینب را در کلاس ثبت نام کنیم خیلیها به ما گفتند که این کار را نکنید چون نگاهها به ورزش زورخانهای بانوان چندان مثبت نیست و این ورزش مردانه است، اما چون علاقه زیادش به این ورزش را دیدیم نتوانستیم به او نه بگوییم و الان هم تا جایی که اجازه داشته باشد این ورزش را دنبال کند حمایتش میکنیم.
او ادامه میدهد: هیچ وقت روزی که رکورد زده بود از یادم نمیرود. از در خانه که آمد تو، پرید در بغلم و با خوشحالی گفت مامان در میل تک دست رکورد زدم. من توانستم ۸۰ تا بزنم این یعنی رکورد زدم و همین طور که تعریف میکرد بالا و پایین میپرید. من از خوشحالی زینب خوشحال شدم. هیچ چیزی برایم در دنیا شیرینتر از لبخند بچههایم نیست.»
از او درباره اسم بچهها میپرسیم و او میگوید: «اسم بچههایم نذر است. وقتی از جنسیت بچهها مطلع میشدیم نذر میکردیم که اگر صحیح و سلامت به دنیا بیایند اسم ائمه را روی آنها بگذاریم. دخترم را زینب گذاشتم و پسرم را ابوالفضل.»
ابوالفضل کمی آن طرفتر میلها را به دست گرفته و به سمت خواهرش میآید. وقتی از او میپرسیم تو بهتر بازی میکنی یا خواهرت بدون معطلی میگوید: «آجیم بهتر بازی میکنه» و میلها را به دست او میدهد. زینب میگوید: «داداشم تک دور رو خوب بلده. من فقط میل بازی میکنم».
مادر روسری زینب را درست میکند و با خنده میگوید: «الان هر کسی که به خانه ما بیاید زینب به او میل بازی یاد میدهد حتی در حین مشق نوشتن هم با مدادهایش میل بازی میکند. کلا همه چیز را بالا میاندازد تا رکوردش را بیشتر کند.
زینب چادر مادرش را با خجالت میگیرد و مادر با لبخند نگاهش میکند و میگوید:« این را هم بگویم که درسش خیلی خوب است و کتاب داستان زیاد میخواند. حتی برای داداش کوچکش هم کتاب میخواند.»
*من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش
از زینب میخواهیم که در پایان برایمان شعری هم بخواند و او بعد از کمی فکر برایمان ابیاتی از حافظ میخواند:
عیب رندان مکنای زاهد پاکیزه سرشت/که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم وگر بد تو برو خود را باش/هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست/همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها/مدعیگر نکند فهم سخن گو سر و خشت